به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود؟
که جان تویی و دگر جمله نقش و نام بود
اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید
چه زهره دارد کان چهره را غلام بود؟
اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است
بدان که بیرخ معشوق ما حرام بود
به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد
جدایی است و ملاقات بینظام بود
شراب لطف خداوند را کرانی نیست
وگر کرانه نماید قصور جام بود
به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود
تو جام هستی خود را برو قوامی ده
که آن شراب قدیم است و باقوام بود
هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش
بگفت باقی؟ گفتم بهل که وام بود
رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا
برای پختن هر عاشقی که خام بود
هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست
سلامتی همه تاراج آن سلام بود
درون خانه بود نقشها نه آن نقاش
به سوی بام نگر کان قمر به بام بود
رسید مژده به شام است شمس تبریزی
چه صبحها که نماید اگر به شام بود
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۳۹
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3563