مرا وصال تو باید صبا چه سود کند؟ چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند؟ ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم مرا جمال و کمال شما چه سود کند؟ دلم نماند و گدازید چون شکر در آب جمال ماه رخ دلربا چه سود کند؟ فلک ببست میان مرا ز فضل کمر ولیک بی‌شه شهره قبا چه سود کند؟ هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند؟ مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند؟ سقا و آب برای حرارت جگر است جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند؟ فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند؟ مگو چنین تو چه دانی بلادری‌ست نهان خدای داند و بس کین بلا چه سود کند؟ چو خون بهای تو ای دل هوای عشق وی است مگو که کشته شدم خون بها چه سود کند؟ تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو چو خاک باشی باید علا چه سود کند؟ دران فلک که شعاعات آفتاب دل است هزار سایه و ظل هما چه سود کند؟ هما و سایه‌اش آن جا چو ظلمتی باشد ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند؟ دلا تو چند زنی لاف از وفاداری؟ برو به بحر وفا این وفا چه سود کند؟ صفای باقی باید که بر رخت تابد تو جندره زده گیر این صفا چه سود کند؟ چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی بدانی آن گه کین کبریا چه سود کند؟ برو به نزد خداوند شمس تبریزی فقیر او شو جانا غنا چه سود کند؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۴۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3573