هزار جان مقدس فدای روی تو باد که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق که او به دام هوای چو تو شهی افتاد ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت؟ که هر یکی ز یکی خوش تراست زهی بنیاد دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد بلندبین ز تو گشته‌ست هر دو دیده عشق ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد نشسته‌ایم دل و عشق و کالبد پیشت یکی خراب و یکی مست وآن دگر دلشاد به حکم توست بخندانی و بگریانی همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد به باد زرد شویم و به باد سبز شویم تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری؟ بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۵۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3581