جهان را بدیدم وفایی ندارد جهان در جهان آشنایی ندارد درین قرص زرین بالا تو منگر که در اندرون بوریایی ندارد بس ابله شتابان شده سوی دامش چو کوری که در کف عصایی ندارد برو گشته ترسان برو گشته لرزان زهی علتی کان دوایی ندارد نموده جمالی ولی زیر چادر عجوزی قبیحی لقایی ندارد کسی سر نهد بر فسونش که چون مار ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد کسی جان دهد در رهش کز شقاوت ز جانان ره جان فزایی ندارد چه مردار مسی که مرد او ز مسی که پنداشت کو کیمیایی ندارد برای خیالی شده چون خیالی به جز درد و رنج و عنایی ندارد چرا جان نکارد به درگاه معشوق؟ عجب عشق خود اصطفایی ندارد؟ چه شاهان که از عشق صد ملک بردند که آن سلطنت منتهایی ندارد چه تقصیر کرده‌ست این عشق با تو؟ که منکر شدی کو عطایی ندارد به یک دردسر زو تو پا را کشیدی چه ره دیده‌یی کان بلایی ندارد؟ خمش کن نثار است بر عاشقانش گهرها که هر یک بهایی ندارد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۶۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3585