دل من که باشد که تو را نباشد؟ تن من که باشد که فنا نباشد؟ فلکش گرفتم چو مهش گرفتم چه زنند هر دو چو ضیا نباشد؟ به درون جنت به میان نعمت چه شکنجه باشد چو لقا نباشد چو تو عذر خواهی گنه و جفا را چه کند جفاها که وفا نباشد؟ چو خطا تو گیری به عتاب کردن چه کند دل و جان که خطا نباشد؟ دو هزار دفتر چو به درس گویم نه فسرده باشم چو صفا نباشد؟ سمنی نخندد شجری نرقصد چمنی نبوید چو صبا نباشد تو به فقر اگر چه که برهنه گردی چه غم است مه را که قبا نباشد؟ چه عجب که جاهل ز دل است غافل ملکی و شاهی همه را نباشد همه مجرمان را کرمش بخواند چو به توبه آیند و دغا نباشد بگداز جان را مه آسمان را به خدا که چیزی چو خدا نباشد چه کنی سری را که فنا بکوبد؟ چه کنی زری را که تو را نباشد؟ همه روز گویی چو گل است یارم چه کنی گلی را که بقا نباشد؟ مگریز ای جان ز بلای جانان که تو خام مانی چو بلا نباشد چه خوش است شب‌ها ز مهی که آن مه همه روی باشد که قفا نباشد چه خوش است شاهی که غلام او شد چه خوش است یاری که جدا نباشد تو خمش کن ای تن که دلم بگوید که حدیث دل را من و ما نباشد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۶۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3587