عشق جانان مرا ز جان ببرید جان به عشق اندرون ز خود برهید زان که جان محدث است و عشق قدیم هرگز این در وجود آن نرسید عشق جانان چو سنگ مقناطیس جان ما را به قرب خویش کشید باز جان را ز خویشتن گم کرد جان چو گم شد وجود خویش بدید بعد از آن باز با خود آمد جان دام عشق آمد و درو پیچید شربتی دادش از حقیقت عشق جمله اخلاص‌ها ازو برمید این نشان بدایت عشق است هیچ کس در نهایتش نرسید مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۹۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3615