دی سحری بر گذری گفت مرا یار
شیفته و بیخبری چند ازین کار؟
چهره من رشک گل و دیده خود را
کرده پر از خون جگر در طلب خار؟
گفتم کی پیش قدت سرو نهالی
گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار
گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت
نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار
گفت منم جان و دلت خیره چه باشی؟
دم مزن و باش بر سیم برم زار
گفتم کی از دل و جان برده قراری
نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار
قطره دریای منی دم چه زنی بیش؟
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3646