یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر در قلعه بی‌خویشی بگریز هلا زوتر تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی؟ شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر گاو سیه شب را قربان سحر کردند موذن پی این گوید کالله هو الاکبر آورد برون گردون از زیر لگن شمعی کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر خورشید گر از اول بیمارصفت باشد هم از دل خود گردد در هر نفسی خوش تر ای چشم که پردردی در سایه او بنشین زنهار در این حالت در چهره او بنگر آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد بس نور که بفشاند او از سر این منبر شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری کو روی نپوشاند زان پس که بر آرد سر شمس الحق تبریزی در آینه صافت گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۰۲۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3651