دل ناظر جمال تو آنگاه انتظار؟
جان مست گلستان تو آنگاه خار خار؟
هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل
حوریست بر یمین و نگاریست بر یسار
هر صبح دم که دام شب و روز بردریم
از دوست بوسهیی و ز ما سجده صد هزار
امسال حلقهییست ز سودای عاشقان
گر نیست بازگشت درین عشق عمر پار
بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل
کز چنگهای عشق تو جان است تار تار
اندر هوای عشق تو از تابش حیات
بگرفته بیخهای درخت و دهد ثمار
غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر
این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار
از نغمههای طوطی شکرستان توست
در رقص شاخ بید و دو دستک زنان چنار
از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق
گیرند یکدگر را چون مستیان کنار
مستانه جان برون جهد از وحدت الست
چون سیل سوی بحر نه آرام و نه قرار
جزوی چو تیر جسته ز قبضهی کمان کل
او را نشانه نیست به جز کل و نی گذار
جانیست خوش برون شده از صد هزار پوست
در چاربالش ابد او راست کار و بار
جانهای صادقان همه در وی زنند چنگ
تا بانوا شوند از آن جان نامدار
جانها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب
بگرفته دامن ازل محض مردوار
تبریز رو دلا و ز شمس حق این بپرس
تا بر براق سر معانی شوی سوار
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3741