بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر یک دم ای ماه وش اسپ و عنان را بکش ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب زان که ز یک تاب من از تو نماند اثر زان که تو در سردسیر داشته‌یی رخت خشک خشک لب و چشم تر بوده‌یی از خشک و تر برج من آن سوتراست دور ز خشک و تراست نیک عجب گوهراست نیک پر از شور و شر از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر جانب تبریز تاز جانب شمع طراز شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۱۲۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3752