بر سر راهش فتاده غرق اشگم دید و رفت زیرلب بر گریهٔ خونین من خندید و رفت از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی یکنظر دردیده کردآن هر دون رادزدید ورفت گرچه دل از پادرآمد در ره عشقش ولی اندرین ره میتوان درخاک و خون غلطید و رفت بر سربالینم آمد گفتمش یکدم بایست تا که جان بر پایت افشانم زمن نشنید و رفت جان بلب آمد زیاد آن لبم لیکن گرفت از خیالش بوسهٔ دل جان نو بخشید و رفت اینجهان جای اقامت نیست جای عبرتست زینتش را دل نباید بست باید دید و رفت فیض آمد تا زوصل دوست یابد کام جان یکنظر نادیده رویش جان و دل بخشید ورفت فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۸۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/37544