دل من بیاد جانان ز جهان خبر ندارد سر من بغیر مستی هنری دیگر ندارد هنر دگر نباشد بر ما بغیر مستی نبود هنر جز آنرا که ز خود خبر ندارد کند آنکه عیب مستان نچشیده ذوق مستی خودش او تمام عیب است و یکی هنر ندارد ز ره ملامت آئی و گر از در نصیحت چه کنی بمست عشقی که در او اثر ندارد تو که زاهدی بپرهیز تو که عابدی سحرخیز سر من مدام مست و شب من سحر ندارد من و باز عشق و رندی که درین خرابهٔ دل همه علم و زهد کشتیم و یکی ثمر ندارد دل ماست شاد و خرم بهر آنچه میکند دوست غم آن نمیخورد فیض که دعا اثر ندارد فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۴۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/37603