شده‌‌ست نور محمد هزار شاخ هزار گرفته هر دو جهان از کنارتا به کنار اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ هزار راهب و قسیس بردرد زنار تو را اگر سر کاراست روزگار مبر شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار پریر یار مرا گفت کین جهان بلاست بگفتمش که ولیکن نه چون تو‌ بی‌زنهار جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع؟ که پات خار ندید و سرت نیافت خمار بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار به سوزنی که دهان‌ها بدوخت در رمضان بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی؟ نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار خیار امت محتاج شمس تبریزند شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۱۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3761