چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار هزار آتش و دود و غم است و نامش عشق هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار هر آن که دشمن جان خوداست بسم الله صلای دادن جان و صلای کشتن زار به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟ که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار به پیش رستم آن تیغ خوش‌تر از شکراست نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار شکار را به دو صد ناز می‌برد این شیر شکار در هوس او دوان قطار قطار شکار کشته به خون اندرون‌ همی‌زارد که از برای خدایم بکش تو دیگربار دو چشم کشته به زنده بدان‌ همی‌نگرد که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار خمش خمش که اشارات عشق معکوس است نهان شوند معانی ز گفتن بسیار مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۱۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3762