ز بامداد چه دشمن کش است دیدن یار بشارتی‌‌ست ز عمر عزیز روی نگار ز خواب برجهی و روی یار را بینی زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار همو گشاید کار و همو بگوید شکر چنان بود که گلی رست‌ بی‌قرینه خار چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار بگو به موسی عمران که شد همه دیده که نعره ارنی خیزد از دم دیدار برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست زهی مقام تجلی و آفتاب مدار ز بامداد چو افیون فضل او خوریم برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس چو عقل اندک داری برو مگو بسیار برو مگوی جنون را ز کوره معقولات که صد دریغ که دیوانه گشته‌‌یی یکبار مرا درین شب دولت ز جفت و طاق مپرس که باده جفت دماغ است و یار جفت کنار مرا مپرس عزیزا که چند می‌گردی؟ که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار غبار و گرد مینگیز در ره یاری که او به حسن ز دریا برآورید غبار منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی کزین تو پی نبری گر فروروی بسیار چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ چه دست درزده‌‌یی در کمرگه کهسار؟ در آن زمان که عسل‌های فقر می‌لیسیم به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار چه ایمن است دهم از خراج و نعل بها؟ چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۱۴۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3765