دست از دلم بدار که تابم دگر نماند از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند پندم دگر مده که نمانده است جای پند لب را به بند تاب خطابم دگر نماند آسودگی نماند دگر در سرای تن بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند دیریست درد میکشم از عیش روزگار در جام خوشدلی می نابم دگر نماند در جست‌وجوی آب کرم بر و بحر را گشتم بسی بسر که سرابم دگر نماند ای یار فیض برده ز باران صحبتم دامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۲۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/37692