ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر اسیرعشق نگردد ز رنج و خواری سیر ز زخم‌‌های نهانی که عاشقان دانند به خون دراست و نگردد ز زخم کاری سیر مقیم شد به خرابات و جمله رندان را خراب کرد و نشد از شراب باری سیر هزار جان مقدس سپرد هر نفسی دران شکار و نشد جان از آن شکاری سیر مثال نی ز لب یار کام پرشکراست ولیک نیست چو نی از فغان و زاری سیر بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو ولیک هیچ نگردم از آنچه داری سیر نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان از آن که نیست دل از جام شهریاری سیر هوای تو چو بهاراست و دل ز توست چو باغ که باغ می‌نشود از دم بهاری سیر چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی که جان مبادا از این شرم و شرمساری سیر مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۱۵۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3776