نهادم سر بفرمانش بکن گوهر چه میخواهد سرم شد گوی چوگانش بکن گوهر چه میخواهد کند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامان من و حسن بسامانش بکن گوهر چه میخواهد اگر روزم سیه دارد و گر عمرم تبه دارد من و زلف پریشانش بکن گوهر چه میخواهد ز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاری زدم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهد دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش من و لطف فراوانش بکن گوهر چه میخواهد شنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازم سر و تن هر دو قربانش بکن گوهر چه میخواهد نباشد گر روا دردین که خون عاشقان ریزند بلا گردان ایمانش بکن گوهر چه میخواهد اگر دل میبرد از من و گر جان میکشد از تن فدا هم این و هم آنش بکن گوهر چه میخواهد ترا ای فیض کاری نیست با دردی کزاو آید باو بگذار درمانش بکن گوهر چه میخواهد فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۰۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/37766