سحر رسید ز غیبم بکوش هوش سروش که خیز و از لب ما بادهٔ طهور بنوش از آن سروش شدم مست و بیخود افتادم شراب تا چه کند چون سروش برد از هوش گذاشتم تن و با پای جان روانه شدم روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش بقدسیان چو رسیدم مرا گرفت از من صلای ساقی ارواح و بانگ نوشانوش ندا رسید دگر بار کای قتیل فراق بیا و از لب ما شربت حیات بنوش ز پای تا سر من مو بمو دهانی شد چشید ذوق حیاتی از آن خجسته سروش مرا گرفت ز من خود بجای من بنشست فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش نهاد بر سر من زان حیات سرپوشی که مرگ دست ندارد بزیر آن سرپوش حیاهٔ غیب رسید و سر مماهٔ رسید چنان برید که ننشست دیک فیض از جوش فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۸۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/37848