چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد بلند و پست بسی آمده بره در پیش هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش بلاف کرد گهی دعوی الو هیت گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد یکی باوج علا شد بآشیانه خویش یکی چو فیض میان کشاکش اضداد اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۸۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/37852