پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل سوخت از من هرچه بود از اقتضای آب و گل بود ذرات دلم هر یک بفرمان کسی مهرت آمد حاکم این مملکت شد مستقل گفت از بهر نثار ما چه داری غیر جان خود فدای ما نمودی روز اول دین و دل گفتم از بهر نثار مقدمت جانی کم است لیکن از دستم نیاید غیر آن جهد المقل ای ز رویت هر چه جانرا هست ازانوار قدس وی ز مویت مانده دل در ظلمت این آب و گل ای فدایت هر که او راهست عز و اعتبار وی برایت هر که هرجا میکشد خاری و دل جان چه باشد با دل و دین تا که قربانت کنند گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل در نعیم سایهٔ مهر رخت آسوده بود پیش از آن کارند جانها را بقید آب و گل باز آنجا میروم تا جان بر آساید ز غم میگشایم قید آب و گل ز پای جان و دل فیض اگر خواهی که جا در قدس علیین کنی جسم و جانرا پاک کن ز آلایش این آب و گل فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۶۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/37923