نگاه ارکنی جان ستانی تغافل کنی دل ز وصلت جگر خستگانرا مه من چه حاصل چه لطفت نوازد کسی را چو قهرت گدازد چو زهر تو نوش است و نوش تو زهر قاتل چو آئی ز شادی دهم جان روی چون ز اندوه ز دست فراق و وصال توام کار مشکل نشینی بر من دمی هوشم از سر ربائی چو برخیزی از پیش من فرقتت خون کند دل برافرازی ار قد و قامت قیامت شود راست بر افروزی ار رخ شود نور خورشید عاطل اگر جان ستانی و گر دلربائی بهر حال بود دل زهر جا ز هر کس بسوی تو مایل چه سازد ز دست بتان ستمگر دل فیض بجز آنکه خواند الا ما خلا الله باطل فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۶۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/37924