من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانم رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم دل من مست جانانست و جانانش همی باید بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم وصال دوست می‌باید مرا پیوسته روز و شب من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم سخنها بر زبان می‌آیدم لیکن نمی‌گویم چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۳۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/37999