ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانی از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانی مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم جفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانی تغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانم نه میدانی و میدانی که میدانم که میدانی بیاور بر سرم جانا سپاه بی‌کران غم ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی تو تا بی‌صبر باشی فیض او بی‌رحم خواهد بود دلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۲۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/38287