جدا شد از بر من آن انسی روحانی شدم اسیر بلای فراق جسمانی برفت یار و از او ماند حسرتی در دل من و خیال وی و گفتگوی پنهانی برفت روشنی چشم و شد جهان تیره نه شب شناسم و نه روز از پریشانی بود که بار دگر خدمتش شود روزی کنم بطلعت او باز دیده نورانی شود که باز به بینم لقای میمونش وصال او بمن و من بوصلش ارزانی بود بنامهٔ مشگین اوفتد نظرم کشم بدیده از آن سرمهٔ سلیمانی بدیدن خط او دیده‌ام شود روشن بخواندن سخنانش کنم گل ‌افشانی بیا وصال که تا زندگی ز سر گیرم برو فراق ببر از برم گران جانی ز فیض تا نفسی هست مژده وصلی که عن قریب رود زین سراچهٔ فانی فیض کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۲۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/38288