تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار بر غیر یار، تا در اندیشه، در نبست صوفی به رقص، بر سر کوی، بکوفت پای عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست ساقی قدح به مردم هشیار ده، که من دارم، هنوز، نشوه‌ای از ساغر الست این مطربان راهزن، امشب ز صوفیان خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست من جان کجا برم، ز کمندش که باد صبح جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست صیدی، که در کمند تو، روزی اسیر شد ز اندیشه خلاص همه عمر، باز رست اصنام اگر به روی تو، ماننده‌اند نیست فرقی میان مذهب اسلام و بت پرست خواهی که سربلند شوی، از هوای او سلمان چو خاک در قدم یار گرد پست سلمان ساوجی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/38453