پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش الا ای شحنهٔ خوبی ز لعل تو بسی گوهر بدزدیده‌ست جان من برنجانش برنجانش گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش منم در عشق بی‌برگی که اندر باغ عشق او چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش در آن گل‌های رخسارش همی‌غلطید روزی دل بگفتم چیست این؟ گفتا همی‌غلطم در احسانش یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض که تا برخواند آن عارض که استاد است خط خوانش ولیکن سخت می‌ترسم ازان زلف سیه کارش که بس دل در رسن بسته‌ست آن هندو ز بهتانش به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن که هر دل کان رسن بیند چنان چاه است زندانش مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۲۲۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3848