دل، در برم گرفت و پی یار من برفت لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت چون دید دل، که قافله اشک می‌رود با کاروان روان شد و از چشم من برفت بلبل شنید ناله من، در فراق یار مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت آن کس که باز ماند ز جانان برای جان یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت بنشست آتش گل و آب سمن برفت از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت سلمان ساوجی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۰۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/38513