هر آن حدیث که از عشق می‌کند، روایت خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را ز حد گذشت فراق و رسید شوق، به غایت برفت کار ز دست و رسید عمر، به پایان بیا و مرحمتی کن، که هست وقت رعایت ولایت دل و چشمم سیاه شد، قدمی نه درین سواد ز مردم، بپرس حال ولایت توام ز چشم فکندی و من فتاده چشمم ز چشم خود گله دارم، ندارم از تو شکایت به رنگ روی همی دانم، آب چشم و برآنم که رنگ و روی تو در آب دیده، کرد سرایت بداد جان و بجان در نیافت، وصل تو سلمان که این معامله، موقوف دولت است و هدایت تو پادشاهی و ما را که بنده‌ایم و رعیت ز حضرتت نظر همت است و چشم عنایت سلمان ساوجی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۰۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/38519