زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟ هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند می‌کنم ترک هوای سر زلف تو و باز باد می‌آید و این سلسله می‌جنباند اشک من آنچه ز زار دل من می‌گوید راست می‌گوید و از دیده سخن می‌راند دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد هیچکس نیست که داد من از او بستاند آب چشمم ننشاند آتش و من می‌دانم کاتش من به جز از خاک درش ننشاند هر چه گوید ز لبش جان، همه شیرین گوید و آنچه داند ز رخش دل، همه نیکو داند ماند سلمان ز درت دور و چنان می‌شنود: که مراد تو چنین است و بدین می‌ماند سلمان ساوجی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۸۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/38593