بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید برق جمال خرمن پندار ما بسوخت لعلت خیال پرده اسرار ما درید زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه زنار بسته بر سر کوی مغان کشید خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید خرم کسی که بر سر بازار عاشقی کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید سلمان ساوجی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/38628