بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم دریاب که زد کار جهانی همه بر هم چشم تو و عذرش همه این است که مستم در نامه چو من شرح فراق تو نویسم خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم خورشید بلندی تو و من پست چو سایه آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل دل گفت: بلی مست تو از روز الستم گنجی است روان جام می و توبه طلسمش برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم بر سوختن و مردن من شمع شب افروز خندید بسی امشب و من می‌نگریستم روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان برخیز که من نیز به روز تو نشستم سلمان ساوجی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۷۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/38683