من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن که می‌گویند بشکن عهد و بی‌شرمیست بشکستن حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در ولیکن عهد بتوانم که بازش می‌توان بستن نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن سلمان ساوجی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/38717