ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من عشق است عادت تو و در دست خوی من جز درد عشق نیست مرا آرزو، مباد! آن روز را که کم شود این آرزوی من برخاستم ز کوی تو چون گرد، عشق گفت: بنشین که نیست راه برون شد ز کوی من خون می‌خورم به جای می و ذوق مستیم داند کسی که خورد دمی از سبوی من از چشم من برفت چو آب و در آتشم کان رفته نیز باز کی آید به جوی من؟ آن سرو سرکش متمایل که میل او باشد به جانب همه الا به سوی من سلمان ز جمله خلق گرفتار برد گوی فی‌الجمله تا کجا رسد این گفت و گوی من؟ سلمان ساوجی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۲۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/38733