روحی‌‌ست بی‌نشان و ما غرقه در نشانش روحی‌‌ست بی‌مکان و سر تا قدم مکانش خواهی که تا بیابی؟ یک لحظه‌یی مجویش خواهی که تا بدانی؟ یک لحظه‌یی مدانش چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش چون آشکار جویی محجوبی از نهانش چون زاشکار و پنهان بیرون شدی به برهان پاها دراز کن خوش می‌خسب در امانش چون تو ز ره بمانی جانت روانه گردد وان گه چه رحمت آید از جان و از روانش ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را؟ درتاز درجهانش اما نه در جهانش بی‌حرص کوب پایی از کوری حسد را زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان؟ واخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۲۶۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3890