ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش که تخت او نظر است و بصیرت است جهانش زبان جملهٔ مرغان بداند او به بصیرت که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش نشان سکهٔ او بین به هر درست که نقدست ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش مگر که حلقهٔ رندان بی‌نشان تو ببینی که عشق پیش درآید درآورد به میانش ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو وگرنه کیست ز مردان که او کشید کمانش؟ کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش همان شراب مقدم تو پر کن و برسانش از آن که هیچ شرابی خمار او ننشاند دغل میار تو ساقی مده ازین و از آنش ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۲۸۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3905