دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش؟
چو تشنهی تو باشد که باشد سقایش؟
چو بیمار گردد به بازار گردد
دکان تو جوید لب قندخایش
تویی باغ و گلشن تویی روز روشن
مکن دل چو آهن مران از لقایش
به درد و به زاری به اندوه و خواری
عجب چند داری برون سرایش؟
مها از سر او چو تو سایه بردی
چه سود و چه راحت ز سایهی همایش؟
چو یک دم نبیند جمال و جلالت
بگیرد ملالی ز جان و ز جایش
جهان از بهارش چو فردوس گردد
چمن بیزبانی بگوید ثنایش
جواهر که بخشد؟ کف بحر خویش
فزایش که بخشد؟ رخ جان فزایش
جهان سایهٔ توست روش از تو دارد
ز نور تو باشد بقا و فنایش
منم مهرهٔ تو فتاده ز دستت
ازین طاس غربت بیا درربایش
بگیرم ادب را ببندم دو لب را
که تا راز گوید لب دلگشایش
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3913