هزارت دیده می‌بینم که می‌بینند هر سویی دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی نمی‌ارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا! همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی خطا می‌دانم و آهو به آهو نسبت چشمت که چشم شیر گیر تو ندارد هیچ آهویی سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من همی پویند و می‌بویند خاک هر سر کویی ازان می در قدح خندد که می را هست از ورنگی ازان گل بی‌وفا باشد که در گل هست ازو بویی ز سر می‌خواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن ولی چوگان تو سر در نمی‌آرد به هر گویی دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر ولی چون این دعا گویت بود کمتر دعاگویی سلمان ساوجی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۸۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/39320