تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک باران صبحگاه ندارد صفای اشک گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست روشن دلی کجاست که داند بهای اشک؟ ماییم و سینه‌ای که بود آشیان آه ماییم و دیده‌ای که بود آشنای اشک گوش مرا ز نغمه ی شادی نصیب نیست چون جویبار ساخته ام با نوای اشک از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است از دیده خون گرم فشانم به جای اشک چون طفل هرزه پوی بهر سوی می دویم اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک دیشب چراغ دیده ی من تا سپیده سوخت آتش افتاد بی تو به ماتم سرای اشک خواب آور است زمزمه ی جویبارها در خواب رفته بخت من از های های اشک بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم از بس که دردناک بود ماجرای اشک رهی معیری : غزلها - جلد اول : ماجرای اشک گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/39459