هر که درو نیست ازین عشق رنگ
نزد خدا نیست، به جز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب
عشق تراشید ز آیینهٔ زنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشاید دهن از بحر دل
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیر است، نه مکر و نه ریو
نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چون که مدد بر مدد آید ز عشق
جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق زآغاز همه حیرت است
عقل درو خیره و جان گشته دنگ
در تبریزست دلم، ای صبا
خدمت ما را برسان بیدرنگ
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3955