تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل چون رسد نوبت خدمت، نشوم هیچ خجل چو گه خدمت شه آید، من می‌دانم گر زآب و گلم ای دوست، نیم پای به گل در نمازش چو خروسم، سبک و وقت شناس نه چو زاغم که بود نعرهٔ او وصل گسل من ز راز خوش او، یک دو سخن خواهم گفت دل من دار دمی، ای دل تو بی‌غش و غل لذت عشق بتان را، ززحیران مطلب صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل من بحل کردم ای جان، که بریزی خونم ورنریزی تو مرا مظلمه داری، نه بحل پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم سخنانی که نیاید به زبان و به سجل گرچه آن فهم نکردی تو، ولی گرم شدی هله گرمی تو بیفزا، چه کنی جهد مقل سردی از سایه بود، شمس بود روشن و گرم فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت که گرفتار شده‌ست او به چنین علت سل مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۳۴۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3969