چگونه برنپرد جان؟ چو از جناب جلال خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی چو بانگ موج به گوشش رسد زبحر زلال؟ چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز چو بشنود خبر ارجعی زطبل و دوال؟ چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی در آفتاب بقا، تا رهاندش ز زوال؟ چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی کسی ازو بشکیبد؟ زهی شقا و ضلال بپر بپر هله ای مرغ، سوی معدن خویش که از قفص برهیدی و باز شد پر و بال زآب شور سفر کن به سوی آب حیات رجوع کن به سوی صدر جان زصف نعال برو برو تو که ما نیز می‌رسیم ای جان ازین جهان جدایی، بدان جهان وصال چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک کنیم دامن خود پر زخاک و سنگ و سفال؟ زخاک دست بداریم و بر سما پریم زکودکی بگریزیم سوی بزم رجال مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد جوال را بشکاف و برآر سر زجوال به دست راست بگیر از هوا تو این نامه نه کودکی که ندانی یمین خود زشمال بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال ندا رسید روان را روان شو اندر غیب مثال گنج بگیر و دگر زرنج منال تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی تو راست لطف جواب و تو راست علم سوآل مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۳۵۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3977