دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
ستارهها بنگر از ورای ظلمت و نور
چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال
اگرچه ذره در آن آفتاب درنرسد
ولی زتاب شعاعش، شوند نورخصال
هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو
گشاد از نظرش، صد هزار چشم کمال
دهان ببند زحال دلم، که با لب دوست
خدای داند کو را چه واقعهست و چه حال
مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست
مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال
جراحت همه را از نمک بود فریاد
مرا فراق نمکهاش شد وبال وبال
چو ملک گشت وصالت زشمس تبریزی
نماند حلیهٔ حال و نه التفات به قال
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3979