به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل که هرچه خواهی می‌کن، ولی زما مسکل تو آن ما و من آن تو، همچو دیده و روز چرا روی زبر من، به هر غلیظ و عتل بگفت دل که سکستن زتو چگونه بود؟ چگونه بی‌زدهل زن کند غریو دهل؟ همه جهان دهلند و تویی دهل زن و بس کجا روند زتو چون که بسته است سبل جواب داد که خود را دهل شناس و مباش گهی دهل زن و گاهی دهل که آرد ذل نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان که تا فرس بنجنبد، برو نجنبد جل دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل چو درخور تک دلدل نبود عرصهٔ عقل زتنگنای خرد تاخت سوی عرصهٔ قل تو را و عقل تو را، عشق و خارخار چراست؟ که وقت شد که بروید زخار تو آن گل ازین غم ارچه ترش روست، مژده‌ها بشنو که گر شبی، سحر آمد، وگر خماری، مل زآه آه تو جوشید بحر فضل اله مسافر امل تو رسید، تا آمل دمی رسید که هر شوق ازو رسد به مشوق شهی رسید کزو طوق می‌شود هر غل حطام داد ازین جیفه دایهٔ تبدیل در آفتاب فکنده ست، ظل حق غلغل ازین همه بگذر، بی‌گه آمده‌ست حبیب شبم یقین شب قدر است، قل للیلی طل چو وحی سر کند از غیب، گوش آن سر باش از آن که اذن من الرأس گفت صدر رسل تو بلبل چمنی، لیک می‌توانی شد به فضل حق چمن و باغ، با دو صد بلبل خدای را بنگر در سیاست عالم عقود را بنگر در صناعت انمل چو مست باشد عاشق، طمع مکن خمشی چو نان رسد به گرسنه، مگو که لا تأکل زحرف بگذر و چون آب نقش‌ها مپذیر که حرف و صوت زدنیاست و هست دنیا پل مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۳۵۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3982