بگفتم عذر با دلبر که‌ بی‌گه بود و ترسیدم جوابم داد کی زیرک بگاهت نیز هم دیدم بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده بگفت او ناپسندت را، به لطف خود پسندیدم بگفتم گر چه شد تقصیر، دل هرگز نگردیده‌‌ست بگفت آن را هم از من دان، که من از دل نگردیدم بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آه مهجوران بگفت آن دام لطف ماست کندر پات پیچیدم چو یوسف کابن یامین را، به مکر از دشمنان بستد تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم بگفتم روز بیگاه است و بس ره دور، گفتا رو به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نوردیدم بگاه و بیگه عالم، چه باشد پیش این قدرت؟ که من اسرار پنهان را، برین اسباب نبریدم اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی نیابد سر لطف ما، مگر آن جان که بگزیدم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۲۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4048