تو خود دانی که من‌ بی‌تو عدم باشم، عدم باشم عدم خود قابل هست است، ازان هم نیز کم باشم چو زان یوسف جدا مانم، یقین در بیت احزانم حریف ظن بد باشم، ندیم هر ندم باشم چو شحنه‌‌‌‌ی شهر شه باشم عسس گردم، چو مه باشم شکنجه‌‌‌‌ی دزد غم باشم، سقام هر سقم باشم ببندم گردن غم را، چو اشتر می‌کشم هر جا به جز خارش ننوشانم، چو در باغ ارم باشم قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی جمازه‌‌‌‌ی حج او گردم، حمول آن حرم باشم منم محکوم امر مر، گه اشتربان و گه اشتر گهی لت خواره چون طبلم، گهی شقه‌‌‌‌ی علم باشم اگر طبال اگر طبلم، به لشکرگاه آن فضلم ازین تلوین چه غم دارم، چو سلطان را حشم باشم؟ بگیرم خرس فکرت را، ره رقصش بیاموزم به هنگامه‌‌‌‌ی بتان آرم، ز رقصش مغتنم باشم چو شمعی‌‌‌ام که‌ بی‌گفتن، نمایم نقش هر چیزی مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی فاشبعناک یا طاوی، وداویناک یا اخشم شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی فهذا العیش لا یفنی، وهذا الکاس لا یهشم افندی کالی میراسو ذلزمونو تا کالاسو اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم یزک ای یار روحانی، ورد عیسی بکی جانی سنک اول ایلگک قانی اگر من متهم باشم خمش باشم، ترش باشم، به قاصد تا بگوید او خمش چونی؟ ترش چونی؟ تو را چون من صنم باشم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۳۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4056