من آنم کز خیالاتش، تراشندهی وثن باشم
چو هنگام وصال آمد، بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد، چه سخرهی بوعلی باشم؟
چو حسن خویش بنماید، چه بند بوالحسن باشم؟
دو صورت پیش میآرد، گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه، نخستین را لگن باشم
مرا وامیست در گردن، که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد، که دست چاهیان گیرد
چه دستکها زنم آن دم که پابست رسن باشم
مرا گوید چه مینالی زعشقی تا که راهت زد؟
خنک آن کاروان کش من درین ره راه زن باشم
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
چو یار ذوفنون من، زند پردهی جنون من
خدا داند، دگر کس نی، که آن دم در چه فن باشم
ز کوب غم چه غم دارم، که با او پای میکوبم
چه تلخی آیدم، چون من بر شیرین ذقن باشم؟
چو بیش از صد جهان دارم، چرا در یک جهان باشم؟
چو پخته شد کباب من، چرا در بابزن باشم؟
کبوتر باز عشقش را، کبوتر بود جان من
چو برج خویش را دیدم، چرا اندر بدن باشم؟
گهی با خویش در جنگم، گهی بیخویشم و دنگم
چو آمد یار گلرنگم، چرا با این سفن باشم؟
چو در گرمابهٔ عشقش، حجابی نیست جانها را
نیم من نقش گرمابه، چرا در جامه کن باشم؟
خمش کن ای دل گویا، که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو، چگونه در وطن باشم؟
اگر من در وطن باشم، وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی، سهیل اندر یمن باشم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4057