تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی؟ نمیدانم
وزین سرگشتهٔ مجنون چه میخواهی، نمیدانم
درین درگاه بیچونی، همه لطف است و موزونی
چه صحرایی، چه خضرایی، چه درگاهی، نمیدانم
به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر، چه خرگاهی، نمیدانم
ز رویت جان ما گلشن، بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن، چه همراهی، نمیدانم
زهی دریای بیساحل، پر از ماهی، درون دل
چنین دریا ندیدستم، چنین ماهی نمیدانم
شهی خلق افسانه، محقر همچو شه دانه
به جز آن شاه باقی را شهنشاهی نمیدانم
زهی خورشید بیپایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی، تو اللهی، نمیدانم
هزاران جان یعقوبی، همیسوزد ازین خوبی
چرا ای یوسف خوبان درین چاهی؟ نمیدانم
خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی، دمیهایی، دمی آهی، نمیدانم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که بیخویشی و مستی را ز آگاهی نمیدانم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۳۶
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4060