چو رعد و برق میخندد، ثنا و حمد میخوانم
چو چرخ صاف پرنورم، به گرد ماه گردانم
زبانم عقدهیی دارد چو موسی من ز فرعونان
زرشک آن که فرعونی خبر یابد ز برهانم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی، که من جاسوس سلطانم
نه جاسوسم، نه ناموسم، من از اسرار قدوسم
رها کن، چون که سرمستم، که تا لافی بپرانم
ز باده باد میخیزد، که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده، که من از وی پریشانم
همه زهاد عالم را، اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید، چه گویم من؟ نمیدانم
چه جای می که گر بویی ازان انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر، بلافد کآب حیوانم
وجود من عزبخانهست و آن مستان درو جمعند
دلم حیران کزیشانم، عجب، یا خود من ایشانم
اگر من جنس ایشانم، وگر من غیر ایشانم
نمیدانم، همین دانم که من در روح و ریحانم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4061