بنه ای سبز خنگ من، فراز آسمانها سم
که بنوشت آن مه بیکیف، دعوت نامهیی پیشم
روان شد سوی ما کوثر، که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را، بزن سنگی و بشکن خم
یکی آهوی چون جانی، برآمد از بیابانی
که شیر نر زبیم او، زند بر ریگ سوزان دم
همه مستیم ای خواجه به روز عید میماند
دهل مست و دهل زن مست و بیخود میزند لم لم
درآمد عقل در میدان، سر انگشت در دندان
که برسرمست و با حیران، چه برخوانیم الهاکم؟
یکی عاقل میان ما به دارو هم نمییابد
درین زنجیر مجنونان، چه مجنون میشود مردم
بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر، از آن باده یکی قمقم
میان روزه داران خوش شراب عشق در میکش
نه آن مستی که شب آید، ز شرم خلق چون کزدم
بخور بیرطل و بیکوزه، میی کو نشکند روزه
نه زانگورست و نز شیره، نه از بگنی نه از گندم
شرابی نی که درریزی، سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده، از آن افتاد کوته دم
رسید از باده خانهی پر، به زیر مشک می اشتر
رها کن خواب خراخر، که قمقم بانگ زد قم قم
دهان بربند و محرم شو، به کعبهی خامشان میرو
پیاپی اندرین مستی، نه اشتر جو و نی جمجم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4065